هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

هامان هستی مامان

واکسن

دیروز عصر با کلی نگرانی رفتیم مطب دکتر برخلاف همیشه که خیلی آروم میشینی تانوبتمون بشه مدام بدوبدو می کردی و صندلیها رو می کشیدی و با بچه های دیگه سر صندلی درگیر شده بودی خلاصه بعد از کلی معطلی نوبتومون شد و پس از اندازه گیری قد و وزن و معاینه نوبت به واکسن رسید وخلاصه آقای دکتر از بابا خواست محکم دستتو بگیره قربون اشکات برم خیلی گریه کردی ولی تموم که شد دیگه اصلا ناراحت نبودی همش نگران بودم نتونی راه بری و درد داشته باشی که خوشبختانه تا ساعت 11 کلی بازی کردی وساعت 45/11 بدنت گرم شد و استامینوفن رو طبق دستور دکتر بهت دادم ظهر هم حمومت کردم و وقتی جای واکسنتو شستم اصلا ناراحت نشدی واقعا دست آقای دکتر درد نکنه الان هم تب داری  ول...
31 شهريور 1390

واکسن

دیروز عصر با کلی نگرانی رفتیم مطب دکتر برخلاف همیشه که خیلی آروم میشینی تانوبتمون بشه مدام بدوبدو می کردی و صندلیها رو می کشیدی و با بچه های دیگه سر صندلی درگیر شده بودی خلاصه بعد از کلی معطلی نوبتومون شد و پس از اندازه گیری قد و وزن و معاینه نوبت به واکسن رسید وخلاصه آقای دکتر از بابا خواست محکم دستتو بگیره قربون اشکات برم خیلی گریه کردی ولی تموم که شد دیگه اصلا ناراحت نبودی همش نگران بودم نتونی راه بری و درد داشته باشی که خوشبختانه تا ساعت 11 کلی بازی کردی وساعت 45/11 بدنت گرم شد و استامینوفن رو طبق دستور دکتر بهت دادم ظهر هم حمومت کردم و وقتی جای واکسنتو شستم اصلا ناراحت نشدی واقعا دست آقای دکتر درد نکنه الان هم تب داری ولی خدارو...
31 شهريور 1390

بازی

پسرم دیروز صبح ساعت 15/6 صبح چشماتو وا کردی و منو در حال آماده شدن دیدی و بهونه گیری شروع شد هر چی می گفتم برو پیش بابا همش می گفتی نه خلاصه تصمیم گرفتم کمی بازی کنیم و بعدش برم شماهم به هر طریق ممکن می خواستی منو خونه نگهداری کتاب مامان رو آوردی و با حرکاتت به من گفتی که بخونم و خلاصه ازم خواستی باهم تلویزیون ببینیم و ساعت 8 گذشته بود که راضی شدی بری با بابا بازی کنی و من هم برم سر کار البته با تاخیر فدای سرت مهم نیست باور کن اگه کار مهم نداشتم خونه می موندم ولی چاره نبود  بعد از پایان ساعت  کار بابا دنبال من اومد و منو رسوند خونه پدرجون از اونجا بابا کار داشت و از ما خواست خودمون بریم موقع برگشت ک...
30 شهريور 1390

بازی

پسرم دیروز صبح ساعت15/6 صبحچشماتو وا کردی و منو در حال آماده شدن دیدی و بهونه گیری شروع شد هر چی می گفتم برو پیش بابا همش می گفتی نه خلاصه تصمیم گرفتم کمی بازی کنیم و بعدش برم شماهم به هر طریق ممکن می خواستی منو خونه نگهداری کتاب مامان رو آوردی و با حرکاتت به من گفتی که بخونم و خلاصه ازم خواستی باهم تلویزیون ببینیم و ساعت 8 گذشته بود که راضی شدی بری با بابا بازی کنی و من هم برم سر کار البته با تاخیر فدای سرت مهم نیستباور کن اگه کار مهم نداشتم خونه می موندم ولی چاره نبودبعد از پایان ساعتکار بابا دنبال من اومد و منو رسوند خونه پدرجون از اونجا بابا کار داشت و از ما خواست خودمون بریم موقع برگشت کلی گریه کردی و می خواستی با بابا بری و مج...
30 شهريور 1390

18 ماهگی

١٨ ماهگیت مبارک گل پسرم امروز 18 ماهه شدی امیدوارم هزارساله باشی مدتهاست استرس واکسن 18 ماهگیت رو دارم کلی خودم رو آماده کردم که چهار شنبه بریم واکسنتو بزنیم ولی با دکترت تماس گرفتم گفت مسافرتم و هفته آینده بیارش مجبورم چهارشنبه آینده ببرمت تا پنجشنبه و جمعه پیشت باشم و مجبور نشم مرخصی بگیرم  استرس و دلشوره زیادی برای این واکسن دارم خدا به خیر بگذرونه هامان جان شما اونقدر بزرگ شدی که همه چیز رو درک کنی دیروز بابا گفت زنگ بزن به دایی فوری رفتی گوشی تلفن رو برداشتی و به من دادی موقع خوردن داروهات (ویتامین آد-آهن و زینک پلاس) تا منو دارو به دست می بینی بدو میری بغل بابا می ...
26 شهريور 1390

18 ماهگی

١٨ماهگیت مبارک گل پسرم امروز 18 ماهه شدی امیدوارم هزارساله باشی مدتهاست استرس واکسن 18 ماهگیت رو دارم کلی خودم رو آماده کردم که چهار شنبه بریم واکسنتو بزنیم ولی با دکترت تماس گرفتم گفت مسافرتم و هفته آینده بیارش مجبورم چهارشنبه آینده ببرمت تا پنجشنبه و جمعه پیشت باشم و مجبور نشم مرخصی بگیرم استرس و دلشوره زیادی برای این واکسن دارم خدا به خیر بگذرونه هامان جان شما اونقدر بزرگ شدی که همه چیز رو درک کنی دیروز بابا گفت زنگ بزن به دایی فوری رفتی گوشی تلفن رو برداشتی و به من دادی موقع خوردن داروهات (ویتامین آد-آهن و زینک پلاس) تا منو دارو به دست می بینی بدو میری بغل بابا می شینی و دهنت رو باز ...
26 شهريور 1390